در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات شاخ شمیران دشمن به شدت آتش تهیه می ریخت با یکی از مجاهدین عراقی سپاه بدر که قبلا با او دوستی داشتم برخورد کردم او نیز در آن عملیات شرکت فعال داشت.در حین پیاده روی به طرف ارتفاع شاخ شمیران داستانی را برایم تعریف کرد که هم تکان دهنده بود و هم آموزنده.ابوشیما از بروبچه های بغداد بود.گفت در عراق به جرم ارتباط با علما و حزب الله دستگیر شدم.آن زمان من سنی مذهب بودم و حزب بعث مرا به اعدام محکوم کرد.من که جوانی بیش نبودم منتظر حکم اعدام بودم.در سلول انفرادی روزها و شبهای زیادی تنها و مضطرب و پریشان بودم،تا اینکه فکری به ذهنم خطور نمود،به خودم گفتم بیرون زندان که بودم رفقای شیعه را می دیدم که ائمه اطهار و چهارده معصوم علیهم السلام را نزد خدا وسیله قرار داده و حاجات خود را از خدا می گرفتند،من هم به تبعیت از آنها همانجا شیعه شده و به یک یک آن بزرگواران توسل پیدا کردم.شب چهاردهم که خیلی دلم شکسته و مضطرب و نا امید شده بودم،یادم آمد چونکه من طلبکارانه! از خدا و آن بزرگواران طلب حاجت نموده ام شاید به همین خاطر خداوند دعایم را مستجاب ننموده است! لذا عهد کردم اگر از این گرفتاری خلاص شوم تا آخر عمرم برای دین و آیین او مجاهدت نمایم که ناخودآگاه ذهنم متوجه کسی گردید و قلبم آن شب واقعا شکست و گریه های فراوانی نمودم.
دم دمهای صبح بود متوجه صدای باز شدن درب زندان شدم فکر کردم یکی از زندانبانان است که برای ابلاغ یا اجرای حکم آمده،ولی دیدم کسی در لباس زندانبان اما با یک چهره بسیار نورانی و زیبا آمدند و گفتند:تو ابو شیما هستی.با حالت بسیار نگران جواب دادم:بله آقا،فرمودند شما آزادید!! گفتم مگر می شود! من که به اعدام محکوم شده ام فرمودند،مگر شما ما را صدا نزدید؟! عرض کردم آقا شما کی هستید؟پس از چند لحظه فرمودند شما از زندان خلاصی و دربهای آن به روی شما باز و کسی شما را نمی بیند،همینطور هم شد آن شب دست به هر دری که می زدم می دیدم درب باز است و حتی جلوی نگهبان ها که راه می رفتم آنها مرا نمی دیدند(مصداق آیه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون) آن آقا قبل از آزادی به من گفت ابوشیما قولت یادت نرود و من که فقط به فکر آزادی بودم سری تکان دادم و رفتم.زمانی که از مرز عراق خارج شدم به ذهنم خطور نکرد که آن بزرگوار چه کسی بود و از کجا نام مرا می دانست و چطور فهمید که بین من و خدایم چه قول و قراری بوده و حتی او به من گفت چرا شماها هر بار دعا می کنید طلبکارانه دعا می کنید،خاضع باشید.تا اینکه آن موقع فهمیدم که آن شخص بزرگوار کسی نبوده جز وجود نازنین قمر بنی هاشم حضرت عباس علمدار کریلا.
من که با شنیدن این داستان از ابوشیما محو سخنان و چهره زیبای او شدم زانوهایم سست شد و دیگر نای حرکت کردن را نداشتم و همانجا نشستم و شروع کردیم یک زیارت عاشورای دونفره با هم خواندیم بعد از خواندن زیارت عاشورا دیدم چشمان ابوشیما یک کاسه خون شده و گفت:شیخ مصیب می دانی چی شده؟گفتم نه،گفت دو شب پیش همان آقا را که در زندان دیدم،درخوابم! فرمودند،ابوشیما حالا وقت ادای قولت رسیده است آماده باش!!
او را بغل نمودم و اولین کسی بودم که شهادتش را به او تبریک گفتم پس از چند ساعت که به تبلیغات لشکر رفته بودم وقتی برگشتم دیدم یکی از خودروهای لشکر در گل و لای مانده و چند تن از بچه ها در حال کمک و در آوردن آن بودند که متوجه پشت تویوتا شدم که کسی در آن خوابیده! و یک پتو روی او انداخته اند از آنها پرسیدم: شهید است گفتند بله گفتم نامش چیست،گفتند از مجاهدین عراقی است،اما قابل شناسایی نیست.بیشتر کنجکاو شدم،پتو را به آرامی کنار زدم بدن غرقه به خون دوست بسیار خوب و محبوبم ابوشیما بغدادی را دیدم که حقا به قول خود عمل کرده بود و جالب اینجا بود که هر دو دست ابوشیما قطع شده و چشمان زیبای او ترکش خورده بود و آن روز نزد مولای خود آقا ابوالفضل (ع)سکنا گزید.روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
روحانی جانباز مصیب بیانوندی
بازدید دیروز: 37
کل بازدید :429661
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2